اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
از روی توست ماه اگر اینسان منوّر است
از عطر نام توست اگر گل، معطّر است
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود