غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
از روی توست ماه اگر اینسان منوّر است
از عطر نام توست اگر گل، معطّر است
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت