عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش