باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
ای که وجود پاک تو آیینۀ زهراست
هر جا تو باشی اسم بابایت علی آنجاست
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
سر نهادیم به سودای کسی کاین سر از اوست
نه همین سر که تن و جان و جهان یکسر از اوست...
فرخنده پیکریست که سر در هوای توست
فرخندهتر سریست که بر خاک پای توست
گر بسوزیم به آتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش