باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
سال جدید زیر همین گنبد کبود
آغاز شد حکایتمان با یکی نبود
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش