روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
رفتم من و، هوای تو از سر نمیرود
داغ غمت ز سینهٔ خواهر نمیرود
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت