ظهر عاشورا زمان دست از جان شستنت
آبها دیگر نیاوردند تاب دیدنت
مانند تو غریب، زمین و زمان نداشت
انبوه دردهای تو را آسمان نداشت
هنوز میشنوم هقهق صدایت را
صدای آن نفس درد آشنایت را
خوش آن عاشق که در رازش تو باشی
همه سوز و همه سازش تو باشی
چگونه میشود از خود برید؟ آدمها!
میان آینه خود را ندید، آدمها!
بانو غم تو بهار را آتش زد
داغت دل بیقرار را آتش زد
یارب نرسد آفتی از باد خزانش
آن یاس که شد دیدۀ نرگس نگرانش
امشب ردیف شد غزلم با نمیشود
یا میشود ردیف كنم یا نمیشود
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
از غیب ترنم حضوری آمد
از قلۀ آسمان چه نوری آمد
وا کن به انجماد زمین چشمهات را
چشمی که آب کرده دل کائنات را
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
ميان غربت دستان مکه سر بر کرد
مُحمّد عربى، مکه را منوّر کرد
عجب فضائل عرشی، عجب کمالی داشت
چه قدر و منزلت و جلوه جلالی داشت
شب تا سحر از عشق خدا میسوزی
ای شمع! چقدر بیصدا میسوزی
باز کن چشمان از اندوه مالامال را
چار داغ تازه داری، چارفصل سال را
شد وقت آنكه از تپش افتند كائنات
خورشید ایستاد كه «قد قامتِ الصّلاة»
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
گرچه تا غارت این باغ نماندهست بسی
بوی گل میرسد از خیمۀ خاموش کسی