تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
ایران! پر از آیینه و لبخند بمانی
همسایۀ خورشید چو «الوند» بمانی
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
گرچه تا غارت این باغ نماندهست بسی
بوی گل میرسد از خیمۀ خاموش کسی
تو را در کجا، در کجا دیده بودم؟
تو را شاید آن دورها دیده بودم...
میخواست که او برهنهپا برگردد
شرمنده، شکسته، بیصدا برگردد