مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
تنت از تاول جانسوز شهادت پر بود
سینهات از عطش سرخ زیارت پر بود
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
هر چند قدش خمیده، امّا برپاست
چندیست نیارمیده، امّا برپاست