دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
همه گویند مجنونم همه گویند «دیوانَهم»
دلیل عاقلانه بودنش را من نمیدانم
با هر نفسم به یاد او افتادم
دنیا همه رفت و او نرفت از یادم
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
حرم یعنی نگاه آبی دریا و طوفانش
حرم یعنی تلاطمهای امواج خروشانش
روی زمین نگذاشتی شبها سر راحت
وقتی که دیدی مستمندی را سر راهت
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم
مرگ باید سجده باشد، سجدۀ پیش از قیام
اشهدم را خواندهام ای مرگ زیبا السّلام
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
گفت:«سُرّ من رَأی»، ترجمان «سامرا»ست
من ولی دلم گرفت... این حرم چه آشناست
در میان جامعه از آه خود با ماه گفتم
أیها الهادی النقی؛ یابن رسول الله گفتم
میان بارش بارانی از ستاره رسید
اگرچه مثنوی... اما چهارپاره رسید
یاعلیُ یاعظیمُ یاغفورُ یارحیم
ماه رحمت باز رفت و همدم حسرت شدیم
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده
چنان اسفند میسوزد به صحرا ریگها فردا
چه خواهد شد مگر در سرزمین کربلا فردا
هیچ کس تا ابد نمیفهمد
شب آن زن چگونه سر شده بود