چون گنج، نهان کن غم پنهانی خویش
منما به کسی بی سر و سامانی خویش
آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
مادر سلام حال غریبت چگونه است؟
مادر بگو که رنج مصیبت چگونه است؟
ای خانۀ دوست! منزل میلادت
در خاطرۀ زمانه عدل و دادت
وقتی به نماز صبح آخر برخاست
فریاد ز مسجد و ز منبر برخاست
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
از «الف» اول امام از بعد پیغمبر علیست
آمر امر الهی شاه دینپرور علیست
این شنیدم که چو آید به فغان طفل یتیم
افتد از نالۀ او زلزله بر عرش عظیم
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت
زرد اﺳﺖ بهار ﺑﺸﺮ از ﺑﺎد ﺧﺰانی
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﯽﺧﻮرد اﯾﻦ ﺑﺎغ، نهانی
این روزها پروندۀ اعمال ما هستند
شبنامههای روز و ماه و سال ما هستند
عمریست که دمبهدم علی میگویم
در حال نشاط و غم علی میگویم
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
چون لاله به ساحت چمن میسوزم
با یاد تو پاره پاره تن میسوزم