نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
شدهست خیره به جاده دو چشم تار مدینه
به پیشوازی تنهاترین سوار مدینه
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
این اشکهای داغ را ساده نبینید
بَر دادن این باغ را ساده نبینید
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است