پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
وقتی خدا بنای جهان را گذاشته
در روح تو سخاوت دریا گذاشته
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
یا شب افغان شبی یا سحر آه سحری
میکند زین دو یکی در دل جانان، اثری
سنگها آینهها نام تو را میخوانند
اهل دل، اهل صفا، نام تو را میخوانند...
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
خدایا، تمام مرا میبرند
کجا میبرندم، کجا میبرند؟
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است