امشب شکوه عشق جهانگیر میشود
روح لطیف عاطفه تصویر میشود
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
با کلامُ اللهِ ناطق همکلام!
ای سکینه! بر کراماتت سلام!
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
ای مرهم زخم دل و غمخوار پدر!
هم غمخور مادری و هم یار پدر
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
ماهی که یادگار ز پنج آفتاب بود
بر چهرهاش ز عصمت و عفت نقاب بود
ماه مولا شد حدیث طیر را با ما بخوان
در ولایش آشنا و غیر را با ما بخوان
سلام فاطمه، ای جلوۀ شکیبایی
که نور حُسن تو جان میدهد به زیبایی