امشب شکوه عشق جهانگیر می‌شود
روح لطیف عاطفه تصویر می‌شود
او خسته‌ترین پرنده‌ها را
در گرمی ظهر سایه می‌داد
با کلامُ اللهِ ناطق هم‌کلام!
ای سکینه! بر کراماتت سلام!
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
چه‌قدر بی‌تو شكستم، چه‌قدر واهمه كردم!
چه‌قدر نام تو را مثل آب، زمزمه كردم!
هر سال، ماجرای تو و سوگواریات
عهدی‌ست با خدای تو و خون جاری‌ات
بر نیزۀ شقاوت این فتنه‌زادها
گیسوی توست، سلسله‌جنبان بادها
پروانه شد تا شعله‌ور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
ای مرهم زخم دل و غم‌خوار پدر!
هم غم‌خور مادری و هم یار پدر
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
ماهی که یادگار ز پنج آفتاب بود
بر چهره‌اش ز عصمت و عفت نقاب بود
این جوان کیست كه گل صورت از او دزدیده‌ست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیده‌ست
ماه مولا شد حدیث طیر را با ما بخوان
در ولایش آشنا و غیر را با ما بخوان
سلام فاطمه، ای جلوۀ شکیبایی
که نور حُسن تو جان می‌دهد به زیبایی
