شب در دل خویش جستجویی کردیم
در اشک دوباره شستشویی کردیم
پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
ای نابترین معانی واژۀ خوب
ای جوشش خون گرمتان شهر آشوب
بیا ای دل از اینجا پر بگیریم
ره کاشانۀ دیگر بگیریم
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
بیا به خانۀ آلالهها سری بزنیم
ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
صبح بیتو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بیتو حتّی مهربانی حالتی از کینه دارد
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
شعری به رسم هدیه... سلامی به رسم یاد
روز تولد تو سپردم به دست باد
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
چشمههای خروشان تو را میشناسند
موجهای پریشان تو را میشناسند