وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
صبح بیتو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بیتو حتّی مهربانی حالتی از کینه دارد
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
پر طاووس فتادهست به دست مگسان
کو سلیمان که نگین گیرد از این هیچکسان؟
زمين را میکشند از زير پامان مثل بم يک روز
نمیبينيم در آيينه خود را صبحدم يک روز
به بام بر شدهام از سپیدۀ تو بگویم
اذان به وقت گلوی بریدۀ تو بگویم
بهار، سفرۀ سبزیست از سیادت تو
شب تولّد هستیست یا ولادت تو؟
این روزها که میگذرد، غرق حسرتم
مثل قنوتهای بدون اجابتم!
هفته، مجال هفت قدم مهربانی است
شنبه شروع همدلی و همزبانی است
این روزها پروندۀ اعمال ما هستند
شبنامههای روز و ماه و سال ما هستند
هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار، ابر بهاری، ببار! کافی نیست
دنیای بی نگاه تو تاریک و مبهم است
بیتو تمام زندگی ما جهنم است!
این سر شبزده، ای کاش به سامان برسد
قصۀ هجر من و ماه به پایان برسد
دیدم به خواب آن آشنا دارد میآید
دیدم كه بر دردم دوا، دارد میآید
الشام...الشام...الشام... غربتشمار شهیدان
اندوه... اندوه... اندوه... ای شام تار شهیدان
پر کن دوباره کیل مرا، ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما، ایّها العزیز!