ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
ماجرا این است کمکم کمّیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضۀ کالا گرفت
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
شروع نامهام نامی کریم است
که بسمالله الرحمن الرحیم است
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
قیامت غم تو کمتر از قیامت نیست
در این بلا، منِ غمدیده را سلامت نیست
بی خون تو گل، رنگ بهاران نگرفت
این بادیه بوی سبزهزاران نگرفت
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟