تابید بر زمین
نوری از آسمان
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب
جان به لب آمده از درد، خدا را، دریاب
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
در کربلا شد آنچه شد و کس گمان نداشت
هرگز فلک به یاد، چنین داستان نداشت
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت