سالی گذشت، باز نیامد وَ عید شد
گیسوی مادر از غم بابا سپید شد
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
فرق مادر شهید
با تمام مادران دیگر زمین
با گوشۀ شالت پر پروانهها را جمع کردی
گرد و غبار کاشی صحن و سرا را جمع کردی
زمین تشنه و تنپوش تیره... تنها تو
هزار قافله در اوج بیکسیها تو
من آمدم کلماتت به من زبان بدهند
زبان سادۀ رفتن به آسمان بدهند
چنان گنجشک میسایم سرم را روی ایوانت
که تا یکلحظه بالم حس کند گرمای دستانت
باید به دنبال صدایی در خودم باشم
در جستجوی کربلایی در خودم باشم
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
ناگاه آمدی و صدایی شنیده شد
در صور عشق، سورۀ انسان دمیده شد
ای چشمهایت جاری از آیات فروردین
سرشارتر از شاخههای روشنِ «والتّین»
زهی آن عبد خدایی که خداییست جلالش
صلوات از طرف خالق سرمد به جمالش