پیچیده در این دشت، عجب بویِ عجیبی
بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
کیست این آوای کوهستانی داوود با او
هُرم صدها دشت با او، لطف صدها رود با او
لبان ما همه خشکاند و چشمها چه ترند
درون سینۀ من شعرها چه شعلهورند
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
ای سجود با شكوه، و ای نماز بینظیر
ای ركوع سربلند، و ای قیام سربه زیر
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
دلتنگی مرا به تماشا گذاشتهست
اشکی که روی گونۀ من پا گذاشتهست
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید