تو را همراه خود آوردهاند از شرق بارانها
تو را ای زادهٔ شرقیترین خورشید دورانها
پر میکشند تا به هوای تو بالها
گم میشوند در افق تو خیالها
بستند حجله در میان آسمانها
با خون سربازان ما رنگینکمانها
بی تو میماند فقط رنج عبادتهایشان
بیاطاعت از تو بیهودهست طاعتهایشان
کشیدی بر سر و رویم خودت دست عنایت را
کشاندی سمت خود، دادی به من پای لیاقت را
کرامت مثل یک جرعهست از پیمانۀ جانش
سخاوت لقمهای از سادگی سفرۀ نانش..
آن شب که دفن کرد علی بیصدا تو را
خون گریه کرد چشم خدا در عزا تو را
مدینه، بصره، کوفه، شام، حتی مکه خوابیدهست
نشانی نیست از اسلام و هر چه هست پوسیدهست
چه خوب، مرگ خریدار زندگانی توست
حیات طیبه تصویر نوجوانی توست
کسی از باغ گل آهسته مرا میخواند
تا صفا، تا گل نورسته مرا میخواند
باز در سوگ عزیزی اشکها همرنگ خون شد
وسعت محراب چون باغ شقایق لالهگون شد
آخر ای مردم! ما هم عتباتی داریم
کربلایی داریم، آب فراتی داریم
مثل شیرینی روحانی یک رؤیا بود
سالهایی که در آن روح خدا با ما بود
مثل گل بدرقه کردیم تنی تنها را
و سپردیم به خاک آن همه خوبیها را
دوش یاران خبر سوختنش آوردند
صبح خاکستر خونین تنش آوردند
چون لالۀ شکفته صفایی عجیب داشت
مثل شکوفه رایحهای دلفریب داشت
ای آسمان رها شده در بیقراریات
خورشید رنگ باخته از شرمساریات
نه مثل سارهای و مریم، نه مثل آسیه و حوّا
فقط شبیه خودت هستی، فقط شبیه خودت زهرا
مدینه با تو به ماهی دگر، نیاز نداشت
به روشنایی صبح و سحر نیاز نداشت
خم کرد پشت زمین را، ناگاه داغ گرانت!
هفت آسمان گریه کردند، بر تربت بینشانت!
کیست این حنجرۀ زخمیِ تنها مانده؟
آن که با چاه در این برهه هم آوا مانده
اشک غمت ستارۀ هفت آسمان، بلال!
در آسمان غربت مولا بمان! بلال!
نشست یک دو سه خطّی مرا نصیحت کرد
مرا چو دوست به راه درست دعوت کرد