شب در دل خویش جستجویی کردیم
در اشک دوباره شستشویی کردیم
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
در شهر نمانده اهل دردی جز تو
در جادۀ عشق، رهنوردی جز تو
سرسبزی ما از چمن عاشوراست
در نای شهیدان، سخن عاشوراست
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
ای نابترین معانی واژۀ خوب
ای جوشش خون گرمتان شهر آشوب
بیا ای دل از اینجا پر بگیریم
ره کاشانۀ دیگر بگیریم
بیا به خانۀ آلالهها سری بزنیم
ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم
صبح بیتو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بیتو حتّی مهربانی حالتی از کینه دارد
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
پر طاووس فتادهست به دست مگسان
کو سلیمان که نگین گیرد از این هیچکسان؟
زمين را میکشند از زير پامان مثل بم يک روز
نمیبينيم در آيينه خود را صبحدم يک روز
به بام بر شدهام از سپیدۀ تو بگویم
اذان به وقت گلوی بریدۀ تو بگویم
بهار، سفرۀ سبزیست از سیادت تو
شب تولّد هستیست یا ولادت تو؟
یک لحظه شدیم خیره تا در چشمت
دیدیم تمام درد را در چشمت
قد قامت تو کلام عاشورا بود
آمیخته با قیام عاشورا بود