مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
دلی كه خانۀ مولا شود حرم گردد
كز احترام علی كعبه محترم گردد
چشمهچشمه میجوشد خون اطهرت اینجا
کور میکند شب را، برق خنجرت اینجا
به بام بر شدهام از سپیدۀ تو بگویم
اذان به وقت گلوی بریدۀ تو بگویم
نخستین کس که در مدح تو شعری گفت آدم بود
شروع عشق و آغاز غزل شاید همان دم بود
به دل بغضی هزاران ساله دارم
شبیه نی، هوای ناله دارم
شب است و سکوت است و ماه است و من
فغان و غم و اشک و آه است و من
جاریست در زلالی این دشت آسمان
با این حساب سهم زمین «هشت آسمان»
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
خم شدم زیرِخط عشق سرم را بوسید
دمِ پرواز پدر بال و پرم را بوسید
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
کی صبر چشمان صبورت سر میآید؟
کی از پس لبخندت این غم برمیآید؟
هنوز ماتم زنهای خونجگر شده را
هنوز داغ پدرهای بیپسر شده را
کس راز حیات او نداند گفتن
بایست زبان به کام خود بنهفتن
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
بنگر به شکوه سوی حق تاختنش
بر قلۀ عشق پرچم افراختنش
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
این روزها که میگذرد، غرق حسرتم
مثل قنوتهای بدون اجابتم!
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت
آتش چقدر رنگ پریدهست در تنور
امشب مگر سپیده دمیدهست در تنور؟
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید