ای ساقی سرمست ز پا افتاده
دنبال لبت آب بقا افتاده
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
در شهر نمانده اهل دردی جز تو
در جادۀ عشق، رهنوردی جز تو
یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
آهنگ سفر کرد به فرمان حسین
در کوچۀ کوفه شد غزلخوان حسین
همره شدند قافلهای را كه مانده بود
تا طی كنند مرحلهای را كه مانده بود...
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
تیر كمتر بزنید از پی صیدِ بالش
چشمِ مرغانِ حرم میدود از دنبالش
دستی كه طرح چشم تو را مست میكشید
صد آسمان ستاره از آن دست میكشید
شد وقت آنكه از تپش افتند كائنات
خورشید ایستاد كه «قد قامتِ الصّلاة»
اذان بگو که شهیدان همه به صف شدهاند
که تیرها همه آمادهٔ هدف شدهاند
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
بر خاکی از اندوه و غربت سر نهادهست
بر نیزهٔ تنهایی خود تکیه دادهست
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش
حملههای موج دیدم، لشکرت آمد به یادم
کشتی صدپاره دیدم، پیکرت آمد به یادم
آنسو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود
لبتشنهای و یادِ لب خشک اصغری
آن داغ دیگریست و این داغ دیگری
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند
حضرتِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شیطان کور! حالم امشب از آن حالهاست!