خوشا که خط عبور تو را ادامه دهیم
شعاع چشم تو را تا خدا ادامه دهیم
در کویری که به دریای کرم نزدیک است
عاشقت هستم و قلبم به حرم نزدیک است
بشوی این گرد از آیینۀ خویش
به رغم عادت دیرینۀ خویش
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
کس راز حیات او نداند گفتن
بایست زبان به کام خود بنهفتن
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
دگر اين دل سر ماندن ندارد
هوای در قفس خواندن ندارد
مَردمِ كوچههای خوابآلود، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شبگریههای نخلستان، مرد پیكار را نفهمیدند
ايمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مركبش بود نماز
از عمر دو روزی گذران ما را بس
یک لحظۀ وصل عاشقان ما را بس
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
ای صاحب عشق و عقل، دیوانۀ تو
حیران تو آشنا و بیگانۀ تو
قطرهام اما به فکر قطره ماندن نیستم
آنقدَر در یاد او غرقم که اصلاً نیستم
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست
خدا میخواست تا تقدیر عالم این چنین باشد
کسی که صاحب عرش است، مهمان زمین باشد