تو خورشیدی و بیشک دیدنت از دور آسان است
ولی ادارک نور آیا برای کور آسان است؟
خوشا که خط عبور تو را ادامه دهیم
شعاع چشم تو را تا خدا ادامه دهیم
نگاهم مملو از آیینه شد، لبریز باور شد
دو چشم محو در آیینههایت، ناگهان تر شد
بشوی این گرد از آیینۀ خویش
به رغم عادت دیرینۀ خویش
میان هجمۀ غمها اگر پناه ندارد
حسین هست نمیگویم او سپاه ندارد
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
حس میشود همواره عطر ربنا از تو
آکنده شد زندان هارون از خدا از تو
کس راز حیات او نداند گفتن
بایست زبان به کام خود بنهفتن
سکهها ایمانشان را برد، بیعتها شکست
یک به یک سردارها رفتند قیمتها شکست
خراب جرعهای از تشنگی سبوی من است
که بیقرارِ شبیهت شدن گلوی من است
به ظاهر زائرم اما زیارت را نمیفهمم
من بیچاره لطف آشکارت را نمیفهمم
دگر اين دل سر ماندن ندارد
هوای در قفس خواندن ندارد
ايمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مركبش بود نماز
از عمر دو روزی گذران ما را بس
یک لحظۀ وصل عاشقان ما را بس
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
ای صاحب عشق و عقل، دیوانۀ تو
حیران تو آشنا و بیگانۀ تو
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
بارها از سفرهاش با اینکه نان برداشتند
روز تشییع تنش تیر و کمان برداشتند
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
میشود بر شانۀ لطفت پریشان گریه کرد
پابرهنه سویت آمد مثل باران گریه کرد