حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
چون او کسی به راه وفا یاوری نکرد
خون جگر نخورد و پیامآوری نکرد
اینجا که بال چلچله را سنگ میزنند
ماهِ اسیر سلسله را سنگ میزنند
گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
من، دیده جز به سوی برادر، نداشتم
آیینه جر حسین، برابر نداشتم
من ماندم و مرغ سحر و نوحهگریها
اندوه پرستو، غم بیبالوپریها
گر سوختهست بال و پرت فَابکِ لِلحُسِین
گر مانده داغ بر جگرت، فَابکِ لِلحُسِین
از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند
تا تو بودی، نفسِ آینه دلگیر نبود
در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود
لالۀ سرخی و از خون خودت، تر شدهای
بیسبب نیست که اینگونه معطر شدهای
به زیر تیغم و این آخرین سلام من است
سلام من به حسینی که او امام من است
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
گذشته چند صباحی ز روز عاشورا
همان حماسه، که جاوید خواندهاند او را
ای همه خلق جهان، شاهد یکتایی تو
دل ما، بیتِ الهی ز دلآرایی تو
از اسب فرود آی و ببین دختر خود را
بنشان روی دامن، گلِ نیلوفر خود را