حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
دل جام بلی ز روی میل از تو گرفت
تأثیر، ستارهٔ سهیل از تو گرفت
جبریل گل تبسّم آورد از عرش
راهی غدیر شد خُم آورد از عرش
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
گفت: در میزنند مهمان است
گفت: آیا صدای سلمان است؟
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
دل در صدف مهر علی، دل باشد
جانها به ولایش متمایل باشد
تنها نه خلیل را مدد کرد بسی
شد همنفس مسیح در هر نفسی
با حضورت ستارهها گفتند
نور در خانهٔ امام رضاست
زیر باران دوشنبه بعدازظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد
همین که دست قلم در دوات میلرزد
به یاد مهر تو چشم فرات میلرزد
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
یازده بار جهان گوشهٔ زندان کم نیست
کنج زندان بلا گریهٔ باران کم نیست
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
کاش من هم به لطف مذهب نور
تا مقام حضور میرفتم
برخاست، که عزم و استواری این است
بنشست، که صبر و بردباری این است
بستهست همه پنجرهها رو به نگاهم
چندیست که گمگشتۀ در نیمۀ راهم
علی که بی گل رویش، جهان قوام نداشت
بدون پرتو او، روشنی دوام نداشت
دارد دل و دین میبرد از شهر شمیمی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی