شب در دل خویش جستجویی کردیم
در اشک دوباره شستشویی کردیم
آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
ای نابترین معانی واژۀ خوب
ای جوشش خون گرمتان شهر آشوب
بیا ای دل از اینجا پر بگیریم
ره کاشانۀ دیگر بگیریم
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
بیا به خانۀ آلالهها سری بزنیم
ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
صبح بیتو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بیتو حتّی مهربانی حالتی از کینه دارد
سر نهادیم به سودای کسی کاین سر از اوست
نه همین سر که تن و جان و جهان یکسر از اوست...
فرخنده پیکریست که سر در هوای توست
فرخندهتر سریست که بر خاک پای توست
گر بسوزیم به آتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
تا داشتهام فقط تو را داشتهام
با نام تو قد و قامت افراشتهام
چشمههای خروشان تو را میشناسند
موجهای پریشان تو را میشناسند