بر نبض این گهواره نظم کهکشان بسته‌ست
امید، بر شش ماه عمر او زمان بسته‌ست
صحبت از دستی که رزق خلق را می‌داد شد
هر کجا شد حرف از آن بانو به نیکی یاد شد
امشب شهادت‌نامۀ عشاق امضا می‌شود
فردا ز خون عاشقان، این دشت دریا می‌شود
میان هلهله سینه مجال آه نداشت
برای گریه شریکی نبود و چاه نداشت
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بی‌کران دارد
چون که در قبله‌گه راز، شب تار آیی
شمع خلوتگه محراب به پندار آیی
چون فاطمه مظهر خدای یکتاست
انوار خدا ز روی زهرا پیداست
بی‌تو یافاطمه با محنت دنیا چه کنم؟
وای، با این‌همه غم، بی‌کس و تنها چه کنم...
دردا که سوخت آتش دل، جسم و جان من
برخاست دود غم، دگر از دودمان من
سر به دریای غم‌ها فرو می‌کنم
گوهر خویش را جستجو می‌کنم
بر لب آبم و از داغ لبت می‌میرم
هر دم از غصهٔ جان‌سوز تو آتش گیرم
آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده
ناله كن اى دل به عزاى على
گریه كن اى دیده براى على
بوی خوش می‌آید اینجا؛ عود و عنبر سوخته؟
یا که بیت‌الله را کاشانه و در سوخته؟
