گریه بود اولین صدا، آری!
روز اول که چشم وا کردیم
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
مرگ بر تازیانهها
تازیانههای بیامان، به گردههای بیگناه بردگان
رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
دلتنگی همیشۀ بابا علی علی!
سردارِ لشکر من تنها علی علی!
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
در این کشتی درآ، پا در رکاب ماست دریاها
مترس از موج، بسم الله مجراها و مُرساها
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
آری همین امروز و فردا باز میگردیم
ما اهل آنجاییم، از اینجا باز میگردیم
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
زود بیدار شدم تا سرِ ساعت برسم
باید اینبار به غوغای قیامت برسم
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
هرچند، نامِ نیک، فراوان شنیدهایم
نامی، به با شکوهی زینب، ندیدهایم
سوارِ گمشده را از میان راه گرفتی
چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی
جان آمده رفته هیجان آمده رفته
نام تو گمانم به زبان آمده رفته
دوباره گفتم: دیگر سفارشت نکنم
دوباره گفتم: جان تو و حسین، پسر!
قرار بود که عمری قرار هم باشیم
که بیقرار هم و غمگسار هم باشیم