از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
پر طاووس فتادهست به دست مگسان
کو سلیمان که نگین گیرد از این هیچکسان؟
زمين را میکشند از زير پامان مثل بم يک روز
نمیبينيم در آيينه خود را صبحدم يک روز
به بام بر شدهام از سپیدۀ تو بگویم
اذان به وقت گلوی بریدۀ تو بگویم
ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
بهار، سفرۀ سبزیست از سیادت تو
شب تولّد هستیست یا ولادت تو؟
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده