ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید
بىسر و سامان توام يا حسين
دست به دامان توام يا حسين