قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
پدر! آخر چرا دنیا به ما آسان نمیگیرد؟
غروب غربت ما از چه رو پایان نمیگیرد؟
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
خبر پیچید تا کامل کند دیگر خبرها را
خبر داغ است و در آتش میاندازد جگرها را
روز عاشوراست
کربلا غوغاست
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را