بر نبض این گهواره نظم کهکشان بستهست
امید، بر شش ماه عمر او زمان بستهست
صحبت از دستی که رزق خلق را میداد شد
هر کجا شد حرف از آن بانو به نیکی یاد شد
این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
میان هلهله سینه مجال آه نداشت
برای گریه شریکی نبود و چاه نداشت
مولای ما نمونۀ دیگر نداشتهست
اعجاز خلقت است و برابر نداشتهست
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
چه سفرهای، چه كرمخانهای، چه مهمانی
چه میزبانی و چه روزیِ فراوانی
جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد