تا که نامت بر زبان آمد زبان آتش گرفت
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
و انسان هرچه ایمان داشت پای آب و نان گم شد
زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد
در کولهبار غربتم یک دل
از روزهای واپسین ماندهست