پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
ای ساقی سرمست ز پا افتاده
دنبال لبت آب بقا افتاده
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
شعری به رسم هدیه... سلامی به رسم یاد
روز تولد تو سپردم به دست باد
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
ای دل به مهر داده به حق! دل، سرای تو
وی جان به عدل کرده فدا! جان، فدای تو
اين ماه، ماهِ ماتم سبط پيمبر است؟
يا ماه سربلندى فرزند حيدر است؟
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز