کبود غیبت تو آسمان بارانیست
و کار دیدۀ ما در غمت گلافشانیست
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
گفتی که سرنوشت همین از قدیم بود
گفتی مرا نصیب بلای عظیم بود
به همان کس که محرم زهراست
دل من غرق ماتم زهراست
این چشمها برای كه تبخیر میشود؟
این حلقهها برای چه زنجیر میشود؟
اسیر هجرت نورم که ذرّه همدم اوست
گل غریب نوازم که گریه شبنم اوست
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
آزرده طعم دورى، از یار را چشیده
روى سحر قدم زد با کسوت سپیده
زینب فرشته بود و پرخویش وا نکرد
این کار را برای رضای خدا نکرد
ماهی که یک ستاره به هفت آسمان نداشت
جز هالهای کبود از او کس نشان نداشت
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
برگشتم از رسالت انجام دادهام
زخمیترین پیمبر غمگین جادهام
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
این روزها پر از تبِ مولا کجاییام
اما هنوز کوفهای از بیوفاییام
هيچ موجى از شكست شوق من آگاه نيست
در كنار ساحلم امّا به دريا راه نيست
به شیوۀ غزل اما سپید میآید
صدای جوشش شعری جدید میآید