شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
زیر بار کینه پرپر شد ولی نفرین نکرد
در قفس ماند و کبوتر شد ولی نفرین نکرد
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
مست از غم توام غم تو فرق میکند
محو توام که عالم تو فرق میکند
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز