روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
در وصف تو کس، روشن و خوانا ننوشتهست
ای هر که نویسد ز تو، گویا ننوشتهست!
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
بعد از آن غروب تلخ، جان زخمی رباب
بیتو خو گرفته با زخمههای آفتاب
دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
بعدِ یک عمر که ماندیم...که عادت کردیم
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده