غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
در وصف تو کس، روشن و خوانا ننوشتهست
ای هر که نویسد ز تو، گویا ننوشتهست!
عالم همه مبتدا، خبر کرببلاست
انسان، قفس است و بال و پر کرببلاست
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
بعد از آن غروب تلخ، جان زخمی رباب
بیتو خو گرفته با زخمههای آفتاب
دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
بعدِ یک عمر که ماندیم...که عادت کردیم
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم