کجاست جای تو در جملۀ زمان که هنوز...
که پیشازاین؟ که هماکنون؟ که بعدازآن؟ که هنوز؟
سحر دمیده و بر شیشه میزند باران
هوا مسیحنفس شد، به مقدم رمضان
چهل شب است که پای غم تو سوختهایم
به اشک خویش و نگاه تو چشم دوختهایم
صدای کربوبلای حسین میآید
به هوش باش، صدای حسین میآید
اگر به شوق تو این اشتیاق شکل گرفت
چه شد، چگونه، چرا این فراق شکل گرفت؟!...
بیا که خانۀ چشمم شود چراغانی
اگر قدم بگذاری به چشم بارانی
بگو چه بود اگر خواب یا خیال نبود؟!
که روح سرکش من در زمان حال نبود
طلوع میکند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک
گَرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
گل و ترانه و لبخند میرسد از راه
بهار، سرخوش و خرسند میرسد از راه
چه کُند میگذرد لحظههای دور از تو
نمیکنند مگر لحظهها عبور از تو
منِ شکسته منِ بیقرار در اتوبوس
گریستم همهٔ جاده را اتوبان را
به رغم سیلی امواج، صخرهوار بایست
در این مقابله چون کوه استوار بایست!
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
دوباره شهر پر از شور و شوق و شیداییست
دوباره حال همه عاشقان تماشاییست