خبری میرسد از راه، خبر نزدیک است
آب و آیینه بیارید سحر نزدیک است
شبی نشستم و گفتم دو خط دعا بنویسم
دعا به نیت دفع قضا بلا بنویسم
بیا با اشکهای ما وضو کن
جهان را با نگاهی زیر و رو کن
هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار، ابر بهاری، ببار! کافی نیست
هر چند نماز و روزه را پیشه کنید
در عمق سجود و سادگی ریشه کنید
با توام ای دشت بیپایان سوار ما چه شد
یکّهتاز جادههای انتظار ما چه شد
دلتنگی مرا به تماشا گذاشتهست
اشکی که روی گونۀ من پا گذاشتهست
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
دل میبرد از گنبد خضرا شالش
آذین شده کربلا به استقبالش
دنیای بی نگاه تو تاریک و مبهم است
بیتو تمام زندگی ما جهنم است!
این سر شبزده، ای کاش به سامان برسد
قصۀ هجر من و ماه به پایان برسد
غمی به وسعت عالم نشسته بر جانش
تمام ناحیه خیس از دو چشم گریانش
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
دیدم به خواب آن آشنا دارد میآید
دیدم كه بر دردم دوا، دارد میآید
الشام...الشام...الشام... غربتشمار شهیدان
اندوه... اندوه... اندوه... ای شام تار شهیدان
هر خسته دلی، که نفس سرکَش دارد
پیداست، که خاطری مشوّش دارد
هر منتظری که دل به ایمان دادهست
جان بر سر عشق ما به جانان دادهست
مگذار اسیر اشک و آهت باشیم
در حسرت یک گوشه نگاهت باشیم
در بادیه، گام تا خداوند بزن
خود را به رضای دوست، پیوند بزن
پر کن دوباره کیل مرا، ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما، ایّها العزیز!
تو را به جان عزیزت قسم بیا برویم
بیا و در گذر این وقت شب کجا برویم؟
بوی ظهور میرسد از کوچههای ما
نزدیکتر شده به اجابت دعای ما
ای انتظارِ جاری ده قرن تا هنوز
بیتو غروب میشود این روزها هنوز
شروع قصه با برگشتن تو
کجا ما و کجا برگشتن تو
زمین ز بتکدهها پُر شدهست، ابراهیم!
دوباره دور تفاخر شدهست ابراهیم