قلم به دست و عمامه بر سر، عبای غربت به بر کشیدی
به سجده رفتی و گریه کردی و انتظار سحر کشیدی
پرنده پر زد و پرواز کرد از چینۀ دیوار
دل تنگم صدا میزد: مرا همزاد خود پندار
بخوان از سورۀ احساس و غیرت
بگو از مرد میدان مرد ملت
هم به در هشدار باید داد هم دیوارها!
صاعقه این بار باشد پاسخ رگبارها
سرخی امروزشان شد سبزی فردای ما
ای فدای نام قاسمها و محسنهای ما
شهادت را به نام کوچکش هر شب صدا کردی
تو که هر روز و هر جا زندگیهایی بنا کردی
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
خبر دهید به کفتارهای این وادی
گلوله خورده پلنگِ غیور آبادی
غروب بود که از ره رسید مرگی سرخ
در این زمانۀ مرگ سفید، مرگی سرخ!
سحر در حسرت دیدار تو چون ماه خواهد رفت
غروب جمعهای در ازدحام آه خواهد رفت
از چشمهای تارمان اشک است جاری
ای آسمان حق داری اینگونه بباری
کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند
فیض بزم حق، همیشه حاضر و آماده نیست
ره به این محفل ندارد، هر که مست باده نیست
سواری بر زمین افتاد و اسبی در غبار آمد
بیا ای دل که وقت گریۀ بیاختیار آمد
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
نشان در بینشانیهاست، پس عاشق نشان دارد
شهید عشق هر کس شد مکانی لامکان دارد
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
مالک رسیده است به آن خیمۀ سیاه
تنها سه چار گام...نه... این گام آخر است!
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند