فکر کردند که خورشید مکدر شده است
کوثری دیده و گفتند که ابتر شده است
هر زمانی که شهیدی به وطن میآید
گل پرپر شده در خاطر من میآید
از حرا آمد و آیینه و قرآن آورد
مکتب روشنی ارزندهتر از جان آورد
خطبۀ خون تو آغاز نمازی دگر است
جسم گلگون تو آیینۀ رازی دگر است
چهره انگار... نه، انکار ندارد، ماه است
این چه نوریست که در چهرۀ عبدالله است؟
دوش یاران خبر سوختنش آوردند
صبح خاکستر خونین تنش آوردند
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد
زنده در گور غزلهای فراوان باشد
آخر ماه صفر، اول ماتم شده است
دیدهها پر گهر و سینه پر از غم شده است
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده