سینهها با سوختن، ارزندهتر خواهند شد
شمعها در عمق شب، تابندهتر خواهند شد
پر شور و شکوه، بهمنی تازه رسید
در جان وطن بهار امید دمید
بایست آنچنان که تا به حال ایستادهای
که در کمال شوکت و جلال ایستادهای
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
گفتند از صلح، گفتند جنگ افتخاری ندارد
گفتند این نسلِ تردید با جنگ کاری ندارد
خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کردهام میجویم او را»
فتنه اینبار هم از شام به راه افتادهست
کفر در هیئت اسلام به راه افتادهست
وادی به وادی میروم دنبال محمل
آهستهتر ای ساربان! دل میبری، دل
دشتی پر از شقایق پرپر هنوز هست
فرق دو نیم گشتۀ حیدر هنوز هست
هنوز ماتم زنهای خونجگر شده را
هنوز داغ پدرهای بیپسر شده را
گمان بردی نوای نای و بانگ تار و چنگ است این
تو در خواب و خیال بزمی و... شیپور جنگ است این
دیدیم در آیینۀ سرخ محرمها
پر میشوند از بیبصیرتها، جهنمها
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت
اینان که ز عرصۀ بلا میگذرند
با زمزمۀ سرود «لا» میگذرند
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
به رغم سیلی امواج، صخرهوار بایست
در این مقابله چون کوه استوار بایست!
یکایک سر شکست آن روز اما عهد و پیمان نه
غم دین بود در اندیشۀ مردم، غم نان نه
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
ای هلالی که تماشای رخت دلخواه است
هله ای ماه! خدای من و تو الله است
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است