با گریه نوشت... با چه حالی میرفت
آن توبهسرشت... با چه حالی میرفت
آیینه بود و عاقبت او به خیر شد
دل را سپرد دست حسین و «زهیر» شد
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
تا تو بودی، نفسِ آینه دلگیر نبود
در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
زیبایی چشمهسار در چشمش بود
دلتنگی و انتظار در چشمش بود
شوریدهسری مسافری دلخسته
مانند نماز خود، شکسته بسته...
خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کردهام میجویم او را»
وادی به وادی میروم دنبال محمل
آهستهتر ای ساربان! دل میبری، دل
آه ای شهر دوستداشتنی
کوچه پس کوچههای عطرآگین
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی