پرنده پر زد و پرواز کرد از چینۀ دیوار
دل تنگم صدا میزد: مرا همزاد خود پندار
نمکپروردهات ای شهر من خیل شهیداناند
شهیدانی که هر یک سفرهدار لطف و احساناند
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
شب کویر، شبی ساکت است و رازآلود
شب ستاره شدن زیر آسمان کبود
تبت پایین میآید سرفههایت خوب خواهد شد
دوباره شهر من حال و هوایت خوب خواهد شد
شهر من قم نیست، اما در حریمش زندهام
در هوای حقحق هر یاکریمش زندهام
از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
مالک رسیده است به آن خیمۀ سیاه
تنها سه چار گام...نه... این گام آخر است!
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
من به پابوسی تو آمدهام
شهر گلدستههای رنگارنگ
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد
این كیست از خورشید، مولا، ماهروتر
بیتابتر، عاشقتر، عبدالله روتر
دُرّ یتیمم و به صدف گوهرم ببین
در بحر عشق، گوهر جانپرورم ببین
آن لاله که عشق و خون بهارش بودند
گلهای مدینه داغدارش بودند
روح والای عبادت به ظهور آمده بود
یا که عبدالله در جبههٔ نور آمده بود؟
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست