دیدیم در آیینۀ سرخ محرمها
پر میشوند از بیبصیرتها، جهنمها
کیست این مردی که رو در روی دنیا ایستاده؟
در دل دریای دشمن بیمحابا ایستاده؟
آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه
آمدی در جمع ما، ویرانه بوی گل گرفت
آمدی بام و در این خانه بوی گل گرفت
امشب که با تو انس به ویران گرفتهام
ویرانه را به جای گلستان گرفتهام
از خیمهها که رفتی و دیدی مرا به خواب
داغی بزرگ بر دل کوچک نهادهای
الا ای سرّ نی در نینوایت
سرت نازم، به سر دارم هوایت
این شنیدم که چو آید به فغان طفل یتیم
افتد از نالۀ او زلزله بر عرش عظیم
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
دختری ماند مثل گل ز حسین
چهرهاش داغ باغ نسرین بود
گلی دور از چمن بر شانۀ توست
بهاری بیوطن بر شانۀ توست
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت
اینان که ز عرصۀ بلا میگذرند
با زمزمۀ سرود «لا» میگذرند
رباب است و خروش و خستهحالی
به دامن اشک و جای طفل خالی
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید
با زمزمۀ سرود یارب رفتند
چون تیر شهاب در دل شب رفتند
شاید که برای تعزیت میآید
تشییع تو را به تسلیت میآید
با سر رسیدهای! بگو از پیکری كه نیست
از مصحف ورقورق و پرپری كه نیست
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
به رغم سیلی امواج، صخرهوار بایست
در این مقابله چون کوه استوار بایست!